به گنكجشك گفتند بنويس عقابي پريد          

 عقابي فقط دانه از دست خورشيد چيد

عقابي دلش آسمان، بالش از باد                          

 به خاك و زمين تن نداد!!!

 

وگنجشك هر روز همين جمله هارا نوشت            

و هي صفحه صفحه و هي سطرسطر،چه خوش خط و خوانانوشت!

و هرروز دفتر مشق اورا معلم ورق زد

و هر روز هم گفت آفرين                   

چه شاگرد خوبي،  همين !!!

 

ولي بچه گنجشك يك روز با خودش فكر كرد       

 براي من اين آفرين ها كه بس نيست ؟!!

سوال من اين است؛                       

چراآسمان خالي افتاده آنجا                     

براي عقابي شدن،

چرا هيچ كس نيست ؟؟

 

چقدر " ازعقابي پريد"  فقط رونويسي كنيم؟                       

چقدر آسمان خط خطي، بال كاهي

چرا پركشيدن فقط روي كاغذ                

چرا نقطه هر روز،    باز از سرخط ؟؟؟   چرا ؟

 

براي پريدن از اين صفحه ها نيست راهي ؟

وگنجشكِ كو چك پريد ...            

 به آن دورها                 

 به آنجا كه انگشت هر شاخه اي رو به اوست

به آن نورها                        

و هي دور و  هي دور و  هي دورتر                 

 و از هر عقابي كه گفتند مغرورتر!!!

 

و گنجشك شد نقطه اي        

 نه در آخرِ جمله در،  دفتر اين و آن

كه بر صورت آسمان                           

ميان دو ابروي رنگين كمان!!!



تاريخ : سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:شعر,ادبی,گنجشک,عقاب,شعر زیبا,عرفان نظر آهاري, | 16:49 | نویسنده : امیرحسین آقاجعفری |



کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.

جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.

تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.



تاريخ : چهار شنبه 7 خرداد 1393برچسب:داستان,کوتاه,حکیمانه,عقاب,زندگی, | 12:52 | نویسنده : امیرحسین آقاجعفری |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد