برای هر انسانی ضربات شدید جسمی، روحی و همچنین عاطفی ممکن است رخ دهد. دلایلی همچون بیکاری، شکستهای عشقی، فشارهای اقتصادی و انواع اتفاقات غیر منتظره و سناریوهای وحشتناک میتوانند باعث شوند که دچار تشویش و اضطراب گردیم و درونمان طوفانی برپا شود. تا امروز آموخته ایم که زندگی همیشه مهربان نیست، یا اینکه به جلو رفتن و حتی بیرون آمدن از تخت خواب به این سادگی ها نیست. اما از طرف دیگر آموخته ایم که وقتی روزهای سخت فرا میرسند، باید تمرکزمان را بروی عمل برگردانیم. آن زمانی است که کاری کوچک که از عهده اش بر می آییم را پیدا کرده و سپس انجامش می دهیم. و سپس کار کوچک دیگری می یابیم و این روند ادامه پیدا میکند. این جاده ای است بسوی روزهای بهتر...
قوانینی که نیوتون از قلم انداخت:
قانون صف:
اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.
اگر مثل گاو باشی،می دوشنت.
اگرمثل خر قوی باشی،بارت می کنند.
اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند...
فقط از فهمیدن تو می،ترسند.
دکتر شریعتی
"لاک پشت" : هیچی از من کند تر نیست....
.
.
"حلزون" : پس من اینجا هویجم....؟؟؟
.
.
"اینترنت ایران" : خفه شین لطفا......!!!!!! :|
همیشه یادت باشه که :
آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد . . .
با سه شخص دوستی مکن:
متکبر،جاهل،خائن
سه چیز را از مردم دریغ مکن:
محبت،وفا،اخلاص
از سه چیز پرهیزکن:
آزار،بدبینی،خیانت
ز نامردان علاج درد خود جستن ، بدان ماند
که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقرب ها
(صائب تبریزی)
دمیده بود در آغوش کوه از دل سنگ
به کوه گفتم شعرت خوش است و تازه و تر !
اگر درست بخواهی
من از تو شاعرتر
که شعرت از دل سنگ است و شعرم از دل تنگ !
فریدون مشیری
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد، هنگام
بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی
می داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه؛ اما لباس گرم ندارم
و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباسهای
گرم مرا را برایت بیاورند...
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد؛
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند،
در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: ای پادشاه من
هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم؛
اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد!!!
گشاده دست باش،جاری باش،کمک کن(مثل رود)
با شفقت و مهربان باش(مثل خورشید)
اگر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان(مثل شب)
وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)
متواضع باش و کبر نداشته باش(مثل خاک)
بخشش و عفو داشته باش(مثل دریا)
اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه)
کاش کودک بودم تا شبها قبل از اینکه بفهمم چه کسی برایم لالایی گفته
عمیق ترین خواب دنیا را داشتم و صبح ها با خمیازه و عشوه ای کودکانه
بعد از همه از خواب بر میخواستم .
ای کاش کودک بودم تا هر وقت دلم میگرفت با صدای بلند گریه میکردم
و داد میزدم تا همه درد مرا بفهمند
ای کاش کودک بودم تا عروسکهایم را در اختیار میگرفتم
و هر گونه که دوست داشتم با آنها بازی میکردم و ......
هیچ وقت هیچ وقت عروسک هیچ کس نمی شدم .
----------------------------------
خدا جون ای کاش همیشه بچه می موندم
تا با اندک چیزی خوشحال میشدم اما حالا چی...
من فقط خوشی رو برای چند ثانیه حس میکنم تا میام باز بخندم و شاد باشم
خیلی زود همه چی تموم میشه ای کاش همیشه بچه میموندم خدا جون
*تا حالا دقت کردین چرا با موسیقی سنتی نمیشه رقصید؟
* تا حالا دقت کردین چرا اکثر ماشینها یا سفیدن یا سیاه یا نقره ای؟
* تا حالا دقت کردین ...
*اسبها قادرند در حالت ایستاده بخوابند.
*کانگروها قادرند ۳ متر به سمت بالا و ۸ متر به سمت جلو بپرند.
*قلب میگو در سر آن واقع است.
بقیه در ادامه مطلب
کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.
جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.
تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.
اگر عشق نمی بود
علف های بهاری
در آن سرد سحرگاه
سر از خاک نمی زد
اگر عشق نمی بود
ز سنگ سیه آن چشمه جوشان
گریبان زمین را به جنون چاک نمی زد
اگر عشق نمی بود
بر آن شاخه انجیر تک افتاده ، چکاوک
چنین پرده عشاق ، طربناک ، نمی زد
اگر عشق نمی بود
اگر عشق نمی بود
شفیعی کدکنی
باور به هر چیزی از آن یک اتفاق می سازد...
تنها...غمگین...نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم ،دوید ناگاه
روی تو شکفت، در سرشکم
دیدم که هنوز، عاشقم آه...!!!
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ...
هــفــت رنگش می شود هفتــــاد رنگ
"فریدون مشیری"
ما انسانها
مثل مداد رنگی هستیم ...
شاید رنگ مورد علاقه ی هم نباشیم
اما روزی
برای کامل کردن نقاشی هایمان
به دنبال هم خواهیم گشت...!!!
هر کس بد ما به خلق گوید
ما دیده ی دل نمی خراشیم
ما خوبیِ او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم
"کسی که با ما متفاوت است، نه تنها به من صدمه ای نمی زند بلکه باعث پیشرفت ما می شود".
.: Weblog Themes By Pichak :.