من خواندم خوب است،حتما بخوانید

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید...



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 11 مهر 1393برچسب:داستان پندآموز,داستان کوتاه,داستان,استراتژیک,داستان نویسی,ماجراهای خواندنی,جالب, | 14:41 | نویسنده : امیرحسین آقاجعفری |

                                              

 



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 20 شهريور 1393برچسب:ژان موزی,داستان,فرانسه,لافونتن,داستان کوتاه,قصه, | 13:2 | نویسنده : امیرحسین آقاجعفری |

مشتری فقیر

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت...



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 23 مرداد 1393برچسب:مشتری فقیر,داستان,کوتاه, | 17:3 | نویسنده : امیرحسین آقاجعفری |

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد، هنگام

بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی

می داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه؛ اما لباس گرم ندارم

و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباسهای

 گرم مرا را برایت بیاورند...

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد؛

اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند،

در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: ای پادشاه من

 هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم؛

                      اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد!!!



تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393برچسب:داستان,کوتاه,وعده, | 11:44 | نویسنده : امیرحسین آقاجعفری |



کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.

جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.

تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.



تاريخ : چهار شنبه 7 خرداد 1393برچسب:داستان,کوتاه,حکیمانه,عقاب,زندگی, | 12:52 | نویسنده : امیرحسین آقاجعفری |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد